سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ثانیه ها

یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟

مادرش به او گفت : زیرا من یک زن هستم .پسر بچه گفت: من نمی فهمم

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید

بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می کند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها      بی دلیل گریه می کنند  بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد   

و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد من به او یک نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد

به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود .

به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند  به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند.

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می کند وبه او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش با قی بماند

  و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد .این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد

خدا گفت : زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست  ودر قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

 

چرا زنان گریه میکنند؟
نوشته شده در پنج شنبه 86/12/16ساعت 2:13 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

پشت این پنجره ها آسمانی است
که هرچقدر هم که ابری باشد
هرچقدر هم که بوی دود بدهد
و دلمان بگیرد از غروب های غمگینش
با یک پارچه بزرگ آبی رنگ
آویزان پشت پنجره
عوضش نمی کنیم
وسعتش را
دوست داریم

نوشته شده در پنج شنبه 86/12/9ساعت 4:13 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

در خواب
خوشبختی

خصلت خوب لحظه های ماست.

به فکر و خیالت بگو بروند?
میخواهم بخوابم...

میخواهم در خواب همان اتفاقی را بیابم
که در بیداری
بین ما گم شده است..!!
نوشته شده در پنج شنبه 86/12/9ساعت 4:8 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

رویای باغ مخفی
رویای باور نکردنی کودکی هایم بود
پشت دیواری پر از پیچک بایستی
جای کلید دفن شده را
در پنهان شده را
بیابی
در را باز کنی
داخل شوی
امروز من پشت تمام رویاهایم ایستاده ام
جرات نمی کنم آن در پنهان شده پشت پیچک ها را باز کنم
جرات نمی کنم
و نمی دانم کدام بهتر است؟
کودک باشی
و تنها فکر تو باز کردن درهای بسته باشد
یا بزرگ شوی
و فکر کنی آیا
زیبایی یک باغ مخفی
به این نیست که همیشه پشت تصورات بی انتهای تو
پنهان باشد؟؟

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/24ساعت 5:9 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

وقتی خستگی ات را نمیفهمند
چه دختر زمستان باشی چه آسمانی بی ستاره
باید باشی
خدا را چه دیدی؟
شاید زمستان هم شبی ستاره باران شد.

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/24ساعت 5:3 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران