ثانیه ها
باز هم صدای پای تو می آید از پشت این دیوارها من که رفتن تو را ندیدم می میرم آن روز
باز هم بوی شعرهایت
در خواب های زنگ زده ام می پیچد
بیدارم می کند
رهایم می کند
و من می دانم
که هرگز ندیدمت
و من می دانم
که هرگز نخواهمت دید
اما
این از خوشبختی من نیست
که تو را
در میان هزاران هزار جای پا
هزاران هزار بوی شعر
هزاران هزار کورسوی امید
گم کرده ام
از آلوده شدن به گناه
از افتادن
و دوباره برخاستن
و یاس
از دلتنگی
از دیروزها
از تعصب ها
حسادتها
تنگ نظری ها
بن بست ها
نترسیده ام
از تمام آنچه نابود می کند
تمام آنچه بلند می کند
و بر زمین می کوباند
از دایره های بسته
شب های تلخ
سایه های در هم تنیده
و خاطراتی که گذشتند تا هرگز بازنگردند
هرگز نترسیده ام
من تنها و تنها از تو می ترسم ای لکه ننگ در میان تمام کلمات :
ای تسلیم!
صدای گامهایی را که دور شوند هرگز نشنیدم
حالا برگشته ای و می گویی که من کر و کورم؟
فقط به این علت که هرگز
حتی برای لحظه ای جای خالی تو را
در هیچ گوشه قلبم
احساس نکرده ام؟؟؟
تا هر روز
در آخرین خط تو به آن سه نقطه نگاهم بیفتد
که نشان آن است که تو برخلاف تمام قصه هایی که خوانده می شوند
و با نقطه ای تمام می شوند
همچنان ادامه داری
...
که پشت تمام این حصارها را
پشت تمام ابرها را
تاریکی ها را
پشت تنهایی تو و خودم را
ببینم
می دانم
می میرم آن روز
انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران |