ثانیه ها
هرگز نمی روم از پیش تو خدایا قدرتم را دو چندان کن زمستان من فرارسیده است چه خوب است که من و تو فردا را ندیده ایم
هرگز!
این قانون احمقانه جدایی را
در کدام قسمت این جهان ویرانه تعریف کرده اند
که اینگونه بی هیچ اعتراضی
اجرا می شود؟؟؟
من اما نمی روم
هرگز نمی روم
می مانم و نقض می کنم قصه تکراری این جدایی را
که قرن هاست به اسم تقدیر!
به اسم سرنوشت!
حکم تفریق را صادر کرده است
من اما نخواهم شکست
و هرگز تفریق نخواهم شد از هیچکس
و نام تقدیر را به گند خواهم کشید!
و ریشخند خواهم زد به سرنوشتی
که هرگز نمی تواند تکه تکه ام کند
جدایم کند
و تفاله هایم را در این جریان بیهوده تقدیر رها کند
هرگز!
و هیچ قانونی نمی تواند بفهمد من
-این bug ابلهانه در این آفرینش بی نقص!-
از کجا آمده است
و هیچ قانونی نمی تواند بداند اما تو می دانی
که من با عشق، با خشم، با نفرت، با غرور
با تو و با تمام کسانی که دوست می داشته ام
از همان ابتدا
تکه تکه آفریده شده ام!
من رنج می کشم چون دوستت دارم
من اشک می ریزم چون دوستت دارم
من به شوق رویای تو می خوابم چون دوستت دارم
من به شوق دیدار تو برمی خیزم چون دوستت دارم
من در آرزوی تو این روزگار لعنتی را
در این بزرگترین سیاهچاله در کهکشان -در زمین!- سپری می کنم چون دوستت دارم
و امید را هنوز باور دارم چون دوستت دارم
هنوز هستم زیرا که هنوز کسی به من نگفته است که تو نیستی و من دوستت دارم
و من دوستت دارم
و من دوستت دارم پس هستم!
نه در بازوانم
قلبم راقدرتی بخش
تا ناملایمات زندگی را آسان تر تحمل کنم
تا بدانم عشق چیست
و چگونه عشق بورزم
خدایا قدرتم را فزونی بخش
نه چشم هایم را و نه زبانم را
تا بدانم کیستم و چیستم
تا از دوش ناتوانی باری را بر گیرم
تا دست سردی را گرمی بخشم
تا دردمندی را آسوده سازم
خدایا قدرتم را افزون کن
نه در گستاخی نه در گزافه گویی بلکه روحم را
تا بدانم انسانیت چیست و کجاست
تا بدانم کوتاه ترین راه برای برای انسان شدن و انسان ماندن چیست
خدایا کمکم کن
من تمنای قدرت دارم
تا ریشه هایم در زمین یخ زده اش
پایدار شوند
تا آفرینش را
با تداخل ساده دو رنگ سیاه و سفیدش
به خاطر بسپارم
و در سرمایی که تا درون خاطره هایم نیز نفوذ می کند،
اراده ام را می خشکاند،
و امیدهایم را بر باد می دهد
گرم شوم از تصور تو ...
گرم شوم از خاطره حضوری
که هرگز نداشته ای!
گرم شوم از توهماتی که می گویند:
تو خواهی آمد!
آیا می دانی ؟
می دانی که هرگز چنین نبوده ام؟
هرگز چنین نفهمیده ام که چه می خواسته ام
هرگز چنین خسته
چنین شکسته و ناامید نبوده ام
و هرگز چنین در آینه تمام قد زمستان خودم را ندیده ام
هیچ فصل دیگری فصل من نیست
هیچ فصل دیگری فصل مبارزه نیست
زمستان است که می جنگد:
با خورشید
با بهار
با قصه هایی که بودنش را
طرد می کنند
با قصه هایی که رفتنش را
جشن می گیرند...
فصل من زمستان است
تا بشکنم در غرور شبهای سوزانش
تا رنج بکشم از زیبایی یخ زده امیدهایش
تا گم شوم در هزار راه سپیدرنگ سرنوشتهای سیاهش...
اینگونه است
تنها اینگونه است که من تو را
-ای گم شده من-
خواهم یافت
می دانم
زمستان من فرارسیده است
چه خوب است که نمی دانیم پشت خم این کوچه
چند راه دیگر
به چند سرزمین دور
ختم می شوند
چه خوب است که نمی دانیم در آن سرزمین دور
چند زندگی دیگر
چند برگ افتاده بر زمین
چند آسمان ابری
وجود دارد
چه خوب است که اینجا ایستاده ایم
بی خیال رفتن
دست در دست هم
زیر باران
قدم هایی را می شمریم
که با هم
با هم
با هم
برداشته ایم
انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران |