ثانیه ها
اگر نمی توانی واقعی باشی من آنطور که می خواهی نیستم
خاطره باش
گرم باش
و بدرخش در قلبم
در میان برگهای خاطراتی
که هرگز نداشته ایم!
برای باور کردنت
حتی میان این هزاران چشم
که ناباورانه به من و تو می نگرند
برای برداشتن گامی به جلو
حتی به روی سنگفرشی
که هنوز ساخته نشده است
همین کافی است...
آن سه عقربه احمقانه اش از آن چرخش بیهوده ایستادند
و من یادم رفت کی صبح می شود
یادم رفت کی گرسنه می شوم
زمان قرارهای ملاقاتم
تحویل کارهای عقب افتاده ام
و مدت زمانی که می توانیم کنار هم باشیم
همه یادم رفت
امروز صبح هیچ ساعتی زنگ نزد
اما باز هم مثل هر روز بیدار شدم
زیرا که هر روز یک دقیقه مانده به زنگ ساعت
این تویی
که با بوسه ای آرام و عطرآگین روی چشمهای بسته ام
بیدارم می کنی!
در برابر دوست داشتنت
و آغوشت
که باز می کند پنجره های بسته ذهنم را
و من مثل باران روان می شوم
هزار پروانه می شوم که در چشمهایت می رقصند
و می نشینم روی لبهایت
روی قلبت
که هزار بار ترک خورده از خشم من
نامهربانی من
و باز یادم می آید که چقدر دوستت دارم
یادم می آید و اشکهایم را
که هیچکس هرگز ندیده است
و هیچکس هرگز نخواهد دید
مثل افسانه ای پرغرور که ناباورانه واقعیت یافته است
به تو می بخشم
فقط به تو
مادر!
مثل استعاره ها
افسانه ها
مثل واقعیت حتی
نیستم
من قصه ای نیستم با پایان خوب
شبی نیستم که منتظر روز باشد
و ننشسته ام به انتظار قفلی که باز کند قفسم را
من پنجره ای هستم که بازش نکرده هیچکس
هیچکس!
آن سوی پنجره خورشیدی نیست
ماهی نیست
ستاره ای نیست
آن سوی پنجره فصل ها همه مرده اند
و کویر له له می زند برای قطره ای آب!
آن سوی پنجره حرفی است تازه اما تلخ
و هیچکس درنگ نکرده برای فهمیدنش
و هیچکس برای تفاوتش ارزشی قائل نیست
انگار که هیچکس تا بحال ندیده است
که پنجره ای رو به دیوار
باز شود!
انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران |