سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ثانیه ها

 

 

 

نمی خواهم برایم اشک بریزی
اشک هایت را برای صبحانه مان نگه دار
نیمرو با قطره های اشک تو
عجیب می چسبد!
امشب بیا بزنیم زیر خنده
و به مضحکه ای بخندیم
که روزهای مان را
تاریک تر از شب هایمان رقم زده است


نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:41 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

 

 

من فراموش نکرده ام
دیروز چه طعم شیرینی داشت
این تویی
که به اندازه آن ابدیتی که زیسته ای
به اندازه بی معنا بودن زمان در برابرت
عاری از هر احساس
زنده از هزاران تناقض نام بردنی
حتی نمی دانی
شیرینی چه معنایی دارد


نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:35 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

 

 

دلتنگی هایم را
اگر کسی می فهمید نامشان دلتنگی نبود
غم همینکه تقسیم می شود
به شادی رنگ خواهد باخت
که بود که گفت تا غم نباشد معنی شادی را نمی فهمی؟
من تا غم هست معنی شادی را نخواهم فهمید

نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:26 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

 

 

خسته ام از این همه راه نرفته
از این ازدحام خاکستری
از این تکرار بایدها و بودن ها
از این ترس زنده بودن
و مردگی کردن
خسته از هر اوجی که فرودی دارد
و هر لبخندی در ورای غمی عظیم
هر امیدی در پس ناامیدی
خسته از باور داشتن
خسته از امید
چتری هستم زیر باران
که فکر می کند
کاش به اندازه دنیا می شد وسیع بود!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:21 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 
 
 
با بالهای مقوایی

به اوج گرفتنم می بالم

اما این نخ......

آه این نخ.....

رویای پرنده شدنم را

به زمین گره زده است.



نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:18 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14      >

انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران