سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ثانیه ها

 

ساعتم شکست
آن سه عقربه احمقانه اش از آن چرخش بیهوده ایستادند
و من یادم رفت کی صبح می شود
یادم رفت کی گرسنه می شوم
زمان قرارهای ملاقاتم
تحویل کارهای عقب افتاده ام
و مدت زمانی که می توانیم کنار هم باشیم
همه یادم رفت
امروز صبح هیچ ساعتی زنگ نزد
اما باز هم مثل هر روز بیدار شدم
زیرا که هر روز یک دقیقه مانده به زنگ ساعت
این تویی
که با بوسه ای آرام و عطرآگین روی چشمهای بسته ام
بیدارم می کنی!

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:31 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

دوستت دارم و می دانم که در برابرت
در برابر دوست داشتنت
و آغوشت
که باز می کند پنجره های بسته ذهنم را
و من مثل باران روان می شوم
هزار پروانه می شوم که در چشمهایت می رقصند
و می نشینم روی لبهایت
روی قلبت
که هزار بار ترک خورده از خشم من
نامهربانی من
و باز یادم می آید که چقدر دوستت دارم
یادم می آید و اشکهایم را
که هیچکس هرگز ندیده است
و هیچکس هرگز نخواهد دید
مثل افسانه ای پرغرور که ناباورانه واقعیت یافته است
به تو می بخشم
فقط به تو
مادر!

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:29 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

من آنطور که می خواهی نیستم
مثل استعاره ها
افسانه ها
مثل واقعیت حتی
نیستم
من قصه ای نیستم با پایان خوب
شبی نیستم که منتظر روز باشد
و ننشسته ام به انتظار قفلی که باز کند قفسم را
من پنجره ای هستم که بازش نکرده هیچکس
هیچکس!
آن سوی پنجره خورشیدی نیست
ماهی نیست
ستاره ای نیست
آن سوی پنجره فصل ها همه مرده اند
و کویر له له می زند برای قطره ای آب!
آن سوی پنجره حرفی است تازه اما تلخ
و هیچکس درنگ نکرده برای فهمیدنش
و هیچکس برای تفاوتش ارزشی قائل نیست
انگار که هیچکس تا بحال ندیده است
که پنجره ای رو به دیوار
باز شود!


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:27 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

تو ایستاده ای که تماشا کنی شکستن مرا
و بخندی به حصارهایی که
ناتوانم کرده اند
خراشیده اند غرور سرکشم را
و درونم
درون ناآرام و ملتهبم
زجه می زند برای گریه کردن
و اشک ریختن
و من نمی گذارم
نمی گذارم
و هرروز
هرروز تکرار می شود داستان من و تو
هر روز...
در انتظار شکستنم ایستاده ای
تماشا می کنی بال زدنهای بیهوده روح خسته ام را
ولی من شبیه مرغان دریایی
پرواز را در بلندی ها آموخته ام
و در پستی ها به فراموشی سپرده ام
صعود کرده ام
تا سقوط کنم!
تو بایست و تماشا کن صعود مرا
سقوط مرا
برای یکبار هم که شده حق با تو بود:
در سرزمینی که ساقه هایش در برابر باد
بجای ایستادن و شکستن خم می شوند
این شکستن من است که دیدنی است!


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:23 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

باورم نمی شود هنوز
خیره می شوم به جاده
که دوردست ها در پیچ و خم های بی شمارش
گم شده اند
و پشت سرم گذشته بی هیچ ردپایی
گذشته است!
و جای قدمهایم
مثل جای پای پرنده های گرسنه در برف
بوی اعتراض می دهد
جای قدمهایم
مثل قطره های اشک
خشک شده اند روی صورت بیروح جاده
جای قدمهایم...
کاش باران ببارد
برف ببارد
پر کند جای قدمهای غم انگیزم را
محو شان کند
تا فراموش کنم که چقدر
به اندازه تمام سالهایی که سپری کرده ام
خسته ام

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:21 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران