سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ثانیه ها

 

خدایا قدرتم را دو چندان کن
نه در بازوانم
قلبم راقدرتی بخش
تا ناملایمات زندگی را آسان تر تحمل کنم
تا بدانم عشق چیست
و چگونه عشق بورزم

خدایا قدرتم را فزونی بخش
نه چشم هایم را و نه زبانم را
تا بدانم کیستم و چیستم
تا از دوش ناتوانی باری را بر گیرم
تا دست سردی را گرمی بخشم
تا دردمندی را آسوده سازم
خدایا قدرتم را افزون کن
نه در گستاخی نه در گزافه گویی بلکه روحم را
تا بدانم انسانیت چیست و کجاست
تا بدانم کوتاه ترین راه برای برای انسان شدن و انسان ماندن چیست
خدایا کمکم کن
من تمنای قدرت دارم


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:3 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

زمستان من فرارسیده است
تا ریشه هایم در زمین یخ زده اش
پایدار شوند
تا آفرینش را
با تداخل ساده دو رنگ سیاه و سفیدش
به خاطر بسپارم
و در سرمایی که تا درون خاطره هایم نیز نفوذ می کند،
اراده ام را می خشکاند،
و امیدهایم را بر باد می دهد
گرم شوم از تصور تو ...
گرم شوم از خاطره حضوری
که هرگز نداشته ای!
گرم شوم از توهماتی که می گویند:
تو خواهی آمد!
آیا می دانی ؟
می دانی که هرگز چنین نبوده ام؟
هرگز چنین نفهمیده ام که چه می خواسته ام
هرگز چنین خسته
چنین شکسته و ناامید نبوده ام
و هرگز چنین در آینه تمام قد زمستان خودم را ندیده ام
هیچ فصل دیگری فصل من نیست
هیچ فصل دیگری فصل مبارزه نیست
زمستان است که می جنگد:
با خورشید
با بهار
با قصه هایی که بودنش را
طرد می کنند
با قصه هایی که رفتنش را
جشن می گیرند...
فصل من زمستان است
تا بشکنم در غرور شبهای سوزانش
تا رنج بکشم از زیبایی یخ زده امیدهایش
تا گم شوم در هزار راه سپیدرنگ سرنوشتهای سیاهش...
اینگونه است
تنها اینگونه است که من تو را
-ای گم شده من-
خواهم یافت
می دانم
زمستان من فرارسیده است


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:0 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

چه خوب است که من و تو فردا را ندیده ایم
چه خوب است که نمی دانیم پشت خم این کوچه
چند راه دیگر
به چند سرزمین دور
ختم می شوند
چه خوب است که نمی دانیم در آن سرزمین دور
چند زندگی دیگر
چند برگ افتاده بر زمین
چند آسمان ابری
وجود دارد
چه خوب است که اینجا ایستاده ایم
بی خیال رفتن
دست در دست هم
زیر باران
قدم هایی را می شمریم
که با هم
با هم
با هم
برداشته ایم


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 1:55 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

باز هم صدای پای تو می آید از پشت این دیوارها
باز هم بوی شعرهایت
در خواب های زنگ زده ام می پیچد
بیدارم می کند
رهایم می کند
و من می دانم
که هرگز ندیدمت
و من می دانم
که هرگز نخواهمت دید
اما
این از خوشبختی من نیست
که تو را
در میان هزاران هزار جای پا
هزاران هزار بوی شعر
هزاران هزار کورسوی امید
گم کرده ام


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 1:53 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

من از لغزیدن نترسیده ام
از آلوده شدن به گناه
از افتادن
و دوباره برخاستن
و یاس
از دلتنگی
از دیروزها
از تعصب ها
حسادتها
تنگ نظری ها
بن بست ها
نترسیده ام
از تمام آنچه نابود می کند
تمام آنچه بلند می کند
و بر زمین می کوباند
از دایره های بسته
شب های تلخ
سایه های در هم تنیده
و خاطراتی که گذشتند تا هرگز بازنگردند
هرگز نترسیده ام
من تنها و تنها از تو می ترسم ای لکه ننگ در میان تمام کلمات :
ای تسلیم!

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 1:51 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران